پیدایش ایده فیلم از زبان آرمان خوانساریان:

جنگل پرتقال؛ اثری از لابه‌لای خاطرات

19
0
آرمان خوانساریان

گزارشی‌ از نشست نقد و بررسی یک اثر در مؤسسه پانوراما

«وقتی می‌خواهید چیزی را قابل باور کنید، جهانش را کوچک کنید» این جمله‌ی کارگردان فیلم را می‌توان مختصر توضیحی از ایده اولین فیلم بلندش دانست؛ فیلمی که داستان، نوع روایت، اتفاقات درون فیلم، شخصیت‌ها و حتی خود شهر حاکی از داستانی شخصی است. جنگل پرتقال علی‌رغم داستانی ساده که با عطر خاطرات عجین شده اما از پیچیدگی روابط انسانی، فضای دانشگاه، شرافت و سیستم آموزش و پرورش و … سخن می‌گوید و جامعه به اصطلاح روشنفکر ایرانی را نقد می‌کند.

به گزارش آثاروما، آرمان خوانساریان، کارگردان فیلم «جنگل پرتقال»، در نشست نقد و گفت‌وگو، در رابطه با ایده «جنگل پرتقال» و تجربه‌های شخصی‌اش در پیدایش فیلم سخن می‌گوید.

از راین تا چشمه کیله

در ابتدبه قول روبرت صافاریان: «هیچ چیزی بدون مدل ساخته نمی‌شود». میل به درد و دل کردن و اشتیاق بازگوکردن این قصه‌ها را می‌توان ورود کارگردان به دنیای خلق اثر از روی تجربه زیستی خود دانست. خوانساریان این ایده را از اوایل کارش با فیلم‌های کوتاه شروع کرده و این راه را با جنگل پرتقال به عنوان اولین فیلم بلندش ادامه می‌دهد. در ابتدای نشست، او با اشاره به این نکته که اغلب اوقات در آثاری که از روی تجربه شخصی است، مقصود کارگردان را نمی‌فهمیم، گفت: «من سعی کردم هر کدام از اتفاقات فیلم را در جهان خود قصه کمرنگ و پررنگ کنم تا بتوانم برای تماشاگری که در آن دوره هم‌خاطره‌ی من نبوده است، آن‌ اتفاقات را شکل دهم».

خوانساریان با ذکر  مثالی از پخش صداهای عاطفی در فیلم، که در دانشگاهشان اتفاق افتاده بود، اشاره کرد که در واقعیت این اتفاق به غلظت و تأثیرگذاری‌ِ در فیلم نبود؛ اما او با دراماتیزه کردن این اتفاق آن را برای مخاطب تعریف کرد. او درباره سکانس‌های گفت‌وگوی دو شخصیت اصلی داستان که روی پل‌ چشمه‌کیله قدم می‌زنند، بیان کرد: «تصویر مرد و زنی که کنار رودی راه می‌روند و برای هم خاطره می‌گویند ذهن من را به قدری درگیر کرد که می‌خواستم قصه‌ای برای آن بسازم» و جرقه‌ی این قصه هم مرتبط با یکی از خاطرات خود خوانساریان است که در یکی از جشنواره‌های فیلم آلمان با شخصی از گذشته‌های دور و مربوط به دوران دانشگاه، که از یکدیگر خداحافظی کرده بودند، به صورت اتفاقی برخورد می‌کند و  با هم کنار رود راین، که در فیلم جای راین چشمه‌کیله بود، قدم می‌زنند و از آن سال‌ها خاطره تعریف می‌کنند. حتی «یادم نمی‌آید»های مریم سیفی در فیلم از جملات دوست قدیمی‌اش نشأت گرفته‌ است.

شهر هویتی جدید از ما خلق می‌کند

شهرها در بسیاری از آثار ادبی و هنری به عنوان نمادی از هویت، خاطره و تجربه به تصویر کشیده می‌شوند. خوانساریان با تأکید بر هویت جدیدی که شهرها از ما می‌سازند، توضیح داد: «شهرها به انسان اعتماد به نفس می‌دهند. مسئله آن امنیت یا امنیت نداشتن است که هر شهر به ما می‌دهد و مدلی است که ما به آن نگاه می‌کنیم».

او در ادامه با اشاره به اینکه شهرها موجب بلوغ انسان می‌شود و ربطی به جنسیت آدم‌ها هم ندارد، گفت: «برای من مقوله دوست داشتن یا نداشتن کسی خیلی ربط به شخصیت دارد؛ به آن تعریفی که شهر از آن شخصیت به ما می‌دهد».

شهر آباد کارگردان

این کارگردان در رابطه با انتخاب تنکابن به این نکته اشاره می‌کند که خلاف تهران، که اکثر اوقات در فیلم‌ها نمایش داده می‌شود یا فیلم‌هایی مثل «رضا» در اصفهان و «در دنیای تو ساعت چند است» در رشت، کم‌تر کسی به تعریف شهرها پرداخته است. پس او تمام قصه‌های زندگی‌اش از ماجرای آلمان، اتفاقات دانشگاه، معلم مدرسه‌شدن و ناکامی‌هایش را در تنکابن تعریف می‌کند. کارگردان درباره ثبت تنکابن خاطر نشان کرد: «وقتی خیلی از فیلم‌ها برای مثال، «کندو»ی فریدون گله را می‌بینیم، تعریفی برایمان دارد که تهران قبل از انقلاب چگونه و گرافیکش چه مدلی بود. مثلا وقتی فیلم «کشتی یونانی» آقای تقوایی را می‌بینیم که در جزیره کیش تعریف می‌شود که آن کشتی در این بیست سال شهر را جور دیگری ساخته است».

ایده خلق اثر از ناکامی‌ها

ایده‌ی «زن و مردی پرسه‌زنان و غرق گفت‌وگو» را خوانساریان از سال 98 پیگیری می‌کرد اما به قول خودش: «هر چه می‌نوشتم خزعبل می‌شد، به این دلیل که ایده متعلق به یک جهان شخصی بود که برای کسی معنی نمی‌شد». خاطرات با دوستی قدیمی، تجربه معلم شدن و حسرت ساختن فیلم بلند با قرنطینگی عجین شد و هر چند که شرایط سخت بود اما او را به مرور زندگی و خواندن کتاب‌ها و نمایشنامه‌های دوران دانشگاه وا داشت. دیدن زیست انسان‌ها از پشت پنجره خانه با موزیک بند 127 و تیکه‌ی «ای پیر خرابات، ای صاحب کرامات، کی شود این شهر آباد؟» و شهری که خوانساریان به دنبال آباد کردن آن بود و جنگ‌هایی که داشت؛ از تحصیل در رشته هنر، رفتن از شهر برای تحقق رویایی که هنوز به واقعیت نپیوسته بود، ایده‌ی جنگل پرتقال را شکل داد؛ داستانی درباره نرسیدن‌ها، باخت‌ها و سرخوردگی‌ها. خوانساریان در این باره گفت: « تمام گذشته را در رابطه‌ای دانشجویی، که می‌توان اسم‌اش را مهاجر گذاشت، محدود کردم و همه قصه‌های خودم و دوستانم را در این اثر باری دیگر باز تعریف کردم. یعنی مجموعه خاطراتم را به خصوص آن بخشی که منِ هجده-نوزده ساله شاگرد آقای کیارستمی بودم، آوردم و آن موقع این مسئله تفرعن را درون خود جایی حس می‌کردم که مثلا وقتی آقای کیارستمی به اصطلاح تحویلم می‌گرفت منِ نوزده ساله می‌گفتم: «نکنه خبریه» … چون آدم در سن کم وقتی زود به چیزی می‌رسد، متفرعن می‌شود. بخشی دیگر داستان از دوران دانشجویی در دانشکده هنر و معماری و قسمت زیادی از خود شهر شهسوار می‌آید. من مجموع چیزهایی را که دیدم کوچک کردم. می‌گویند وقتی می‌خواهید چیزی را قابل باور کنید جهانش را کوچک کنید».

 

ویدیو کامل این نشست را در یوتیوب پانوراما ببینید:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *